سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستى ورزیدن نیمى از خرد است . [نهج البلاغه]
شِل shel

کم سن و سال بود . ده ، دوازده ساله ، لاغر و کشیده با صورتی استخوانی ، با گامهای بلند ، خودش را بالا می کشید . نفس نفس می زد . ایستاد و نگاهی به بالای بلندی انداخت . هوا داشت تاریک می شد . از تاریکی نمی ترسید ، توی ذهن اش از آنچه که در انتظارش بود می ترسید . راه باریکه ، تنگ و گلِی بود . دو طرف اش را ، تمشک گرفته بود و پشت تمشک ها ، بالا ، درختان مرکبات بود و پایین اش بوته های چای و شاید در وسط هایش خوکی و گرازی با توله هایش آماده می شدند تا شبانه به اطراف روستا بروند تا غذایی گیرشان بیایید و شب گرسنه نخوابند . بالا ، بلند و لاغر اندام از تاریکی و همه ی آن چیز هایی که در تاریکی بیدار می شدند و حرکت می کردند ترس نداشت ، همه یترس اش از چیزی بود که در انتظارش بود و تهدید شده بود به آن . . .

وقتی باران می آمد . سیلاب از راه باریکه سرازیر می شد ، کف و اطراف آن را می کند و می شست و می برد . بعضی وقت ها ، گالش گشادش در گلِ زرد فرو می رفت و گاهی همه پشت سنگی داخل گودال می افتاد . ولی حالا او با حرص گام بر می داشت و تند و تند نفس می زد . صورت اش داغ شده بود ، عرق روی پلک چشم اش نشست . پشت لب اش را با نوک زبان لیسید، شور بود ، پیشانی اش را با آستین پیراهنش پاک کرد . نفس عمیقی کشید . اینها اصلا برای اش مهم نبود . چون همه  روزه و سال ها این تنگه را روزی دوبار رفته بود و آمده بود . مهم آن چیزی بود که ازش می ترسید و تهدید شده و حالا پایین ، توی روستا انتظارش را می کشید . . .  به بالای تپه رسیده بود . پشت سرش شهر بود و آبادی ، رو به رواش جنگلی ترسناک و خوف انگیز بدون خانه ای ، آدمی و چراغی و شاید درون علف های بلند که از قدش هم بلند تر بود ، خرسی ، خوکی و گرازی که تازه برای آن ها شروع روز بود . همراه توله ها باید جایی می رفتند تا غذایی پیدا کنند . آن ها تاریکی شب را دوست داشتند . با لابلند ، بالای بلندی ایستاد، روی یال کوه . نگاهی به آسمان انداخت . ستاره ها چشمک می زدند . آسمان آبی بود و صاف . هوا هوای بهاری بود . بوی بهار نارنج همه جا پیچیده بود . نسیم خنکی آمد . همه جا ساکت بود ، انگار طبیعت هم پس از یک روز رشد و نمو زیر نور خورشید ، حالا داشت آماده می شد تا بخواند ، پیراهن اش را از تن در آورد ، صورت و بدن اش را با آن پاک کرد . نسیم دوباره تن اش را لیسید و این بار تمام قد ، بغلش کرد و لرزید . گالش ها را به پای اش کرد . ناگهان به یاد پایین افتاد . به یاد چیزی که در انتظارش بود و به آن تهدید شده بود چشم به راه باریکخه پایین دوخت . خودش را رها کرد و به سمت پایین تند و تند می دوید . پاهایش دیگر در اختیارش نبود ، بدن اش را ورداشته بودند و می کشیدند به طرف پایین . تمام بدن اش می لرزید . «با آآآآآآ ، با آآآآ» صدا وحشتناک بود . توی تاریکی و یکهویی . اما او ، کنترل پاهایش را نداشت ، خورد به توده ای از گوشت . گاو ناله ای کرد و ایستاد . بدن گرم گاو را بغل کرد . گاو که تخسیر نداشت ، او با دوتا ناله به بالا  بلند علامت داده بود ولی او توجه نداسشت . با ترس و وحشت خودش را کنار کشید . گاو دو بار سرش را بالا و پایین کرد و با ترس به طرف سربالایی حرکت کرد . بالابلند ده ، دوازده ساله ، بین دنیا و برزخ ، مات و مبهوت مانده بود . حالا واقعا ترسیده بود حتی بیشتر از آن ترسی که به آن تهدید شده بود . خواست برگردد و. نگاهی به بالا و اطراف انداخت . هیچ چیزی تغییر نکرده بود . بوی بهارنارنج ماه و ستاره های آسمان آبی ، گاوی که ترسیده بود ولی راهش را کشید و رفت . نگاهی هم به تخت سنگ کنار راستش کرد . نشست . به یاد پدرش افتاد . وقتی که هفت ساله بود . داشت زیر درخت زبان گنجشک که به «آقا دار »معروف بود ، بازی می کرد با بچه های محله ، دید که مردم محله به طرف خانه اشان می روند . با عجله ، دست از بازی کشید . همه نگاه ها به مردم . یکی که بزرگتر بود ، گفت : «حتما سید علی مرده !» سید حسن با لابلند و لاعغر اندام ، نگاهی به دوست و همبازی اش کرد و دوید به طرف خانه اشان ، سر پا نمی شناخت با یک خیز بلند از آب جوی وسط باغ گذشت . آبی که از چشمه زیر «آقادار» . از وسط باغ عبور می کرد و به رودخانه می ریخت . سید حسن بارها این پرش بلند را کرده بود ، وقتی پدرش او را برای خرید تنباکو می فرستاد و می گفت : «این تف و این تو ، خشک نشده برگرد »همین که آب دهان پدر ، توی هوا و زمین معلق بود سید می دوید ، مثل باد حتی باد هم مردش نبود . او مرد تر از باد بود . پاهای کشیده ، گامهای بلند .، مثل بز کوهی جفت می زد . همیشه پدر ذدست خوش این چابکی را هم کف دست اش  می گذاشت . سید تقی برادر کوچکش روی تخته سنگ پای درخت پرتغال نشسته بود و چشم به دولنگه در چوبی دخته بود تا جنازه پدر را از آن بیرون بیاورند . سید حسن کنار برادرش ایستاد و چشم به دو لنگه ی در چوبی دوخت . مرد های محله داخل اتاق بودند . زن ها روی حیره ایستاده بودند . جوان ها از خانه ی اربابی بیل و کلنگ گرفتند و رفتند قبرستان ، قبر بکنند . زن ها وقتی چشم شان به بچعه های یتیم افتاد ، زدند زیر گریه و بعضی ها هم با صدای بلند ناله سر دادند . وقتی چشم سید تقی به سید حسن افتاد بلاند شد و ایستاد . نگاه هاشان بهم گره خورد . لحظه ای همان طور در سکوت به هم نگاه کردند . حالا یتیم ها ، ایستاده کوب کرده بودند . هیچ فامیلی نداشتند . مادرشان سر زای سید تقی از دنیا رفته بود . سید علی هم مادر بچه ها بود و هم پدرشان . بچه ها در سختی بزرگ شده بودند . دو تا دیگ بزرگ مسی آب گذاشتند روی اجاق ، هیزم آوردند و آتش کردند . صدای لا اله الا الله آمد . صدای گریه بلند شد . گریه فامیلی نبود. گریه گریه ی مظلومیت بود . گریه یتیمی ، یتیمی بچه های سید ، شاید هم سیدی و مظلومیت کربلا ، گریه بود و دل غم زده ، حالا . . . دل را خدا می داند .

جنازه ی سید علی را داخل نمد گذاشته بودند و از دو لنگه در چوبی بیرون آوردند . گریه ها به ناله تبدیل شده بود . آرام آرام جنازه را از پله ها پایین آوردنند . «محمد رسول الله است و علی ولی الله »بدون توجه به بچه ها ، مردها جنازه را به طرف انباری بردند . حالا دیگر همه اها محل آمده بودند . زنی مسن سلانه سلانه به طرف بچه ها رفت . به کمرش چادر شب سرخ و آبی بسته بود . مندیل سیاه به سر داشت و روی اش روسری سفید بسته بود و پس گردنش گره زده بود ، دمپایی کتلی به پا داشت ، وقتی راه می رفت بالاتنه اش به طرفین هاله می کرد . روی تخته سنگ کنار درخت پرتغال نشست و بچه ها را در طرفین خودش بغل کرد . سر سید تقی را بوسید و بال به گردنشان آویخت و به خودش چسباندشان . گفت : «بمیرم براتان ! فرزندان فاطمه زهرا (س) قربان جدتان !»زن ها دورش جمع شدند و ناله سر دادند ب، بعضی که پیر تر بودند ، «شول »می کشیدند . شاید یتیمی بچه های سید باعث شده بود ، همه برای مظلومیت حضرت فاطمه زهرا (س) گریه کنند . اشک مرد ها هم در آمد . مردی چهار شانه با قدی متوسط در قاب در انباری ظاهر شد و با عصبانیت رو به مردهایی که گریه می کردند ، داد زد و گفت : «چی تانه ؟ وایستادین گریه می کنید . بیایید کمک کنید !»دو سه نفری به طرف انباری دویدند . مرد اشاره کرد ، لته ی در انباری را بکنند . دو تا از مرد ها ، بالا و پایین لته را گرفتند و از لولا در آوردند ، بردند توی انباری . لته را شستند . پیکر سید را گذاشتند روی آن و لخت اش کردند . همان سه نفر به طرف دیگ های آب جوش آمدند ، یکی با آب گردتن آب رداشت ریخت توی «ابریق بزرگ مسی» دو نفر دیگر آن را به انباری بردتند . درون انباری دیگ بزرگ مسی دیگری بود که آب سرد و گرم را مخلوط می کردند درونش . مرده شوی آستین ها را بالا زد و چکمه پوشید . شروع به شستن جنازه کرد ، غسل داد پنبه گذاشت به جاهایی که باید می گذاشت . کفن اش کرد . تابوت را آورده بودند . تابوت چوبی بود . سیدرا گذاشتند توی تابوت با جمله «لا اله الا الله » روی دوش گذاشتند . پیکر سید به طرف امام زاده ی پایین تشییع شد .

بالا بلند ده ، دوازده ساله ، سید حسن سر پایینی را با مرور همین خاطرات پایین رفت و به رودخانه رسید . .. . .  

ادامه دارد ........................


کلمات کلیدی: رودخانه


نوشته شده توسط حسن پور منصوری 89/2/14:: 7:29 عصر     |     () نظر