سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوخی، کینه به بار می آورد . [امام علی علیه السلام ـ در وصیّت خود به فرزندش حسن علیه السلام ـ]
شِل shel

«من» از سلوکیان جاده ی سبز جواهرده هستم که دست رد بر سینه ی «سلوکیان» اسنکدر رزایل زده ام

عصر زادی هستم ، هنگامی که مادرم ، مژه های شالی را در شالیزار «عشق» می نشاند ، شالی ها ، پلک می زدند ، دست هایش خمیازه می کشید و پاهایش درون آب ، عطسه می زدند ، آنگاه بود که من زاده شدم. نسیم سبز بهاری «هلانه»ام را با دستان سبزش زیر درخت «ازگیل» باغ چای می جنباند . مادرم همراه با زناکان و دخترکان در زایشگاه و هلانه زمین با سر انگشتان سبزشان غنچه های سبز چای را نوازش می دادند . من لحظه به لحظه بزرک و بزرگ تر و مرد می شدم  .

من از نسل «آماردم» که پدرم ، میانه اش با «پارتی » بازی پارت ها و مادیگرایی ، «مادها» جور نبود واشک ، «اشکانیان» را در آورد . وقتی «وژک» را نظاره گرم ، «کوروش» را می ستایم در حالی که «کور» وش نیستم . چون کشور وجودم «عاشوراییان» است و پایتخت آن «نینوا» ، جایی که خط سرخ ، خط مقدس خون ، حاشیه فرات را گلگون کرد و این اولین خطی بود که خط میخی و خط پهلوی و دیگر خط ها را می توان با آن خواند و نوشت . تمدن من و کشورم با این خط نوشته شده است .

هوس «آریایی» آریا مهری در سر ندارم . هنگامی که «کمبوجیه» قنایم کشور مصر را پیشکش کرد ما برای پرورش گل «محمدی» کمبود بودجه نداشتیم . من «بزرگمهر» وجودم را وزیر «انوشیروان» نخواهم کرد ، حتی اگر او کاخ مدائن را بسازد و «انطاکیه»قلبم را به آتش بکشد و« اردشیر درازدست » به قلب ولایی ام دست درازی کند. پرواز می کنم با بال سبز مهدویت ، سرخ کربلایت و زره ، ولایت ، هرگز تحت فشار کراسوس و سوروس ، انبار اندیشه ام را به پایبوسی «افشاریه» نخواهم فرستاد .

من از محله ی جواهرده هستم ، محله ی سبز طبیعت ، اندیشه ام سبز است ، نگاهم سبز ، من مردی «آماردی» هستم . مردی به سختی «سرخ تله کش» به آرامی «بازرش» به گوارایی «چشمه علی».

من آریایی نیستم که« آرا »یم را ارزان بفروشم و پاسداران شرف و عزت نفسم را به خاک و خون بکشند .

قلم ، سلاح من است ، چرا همراه با «اهل بیت مهتاب» بت های کفر را نشکنم و با «عطر گل یاس» ، «بغض گل» را معطر نکنم ، «عروس فرانسوی» را در «جهنم سبز» به پای «زیبای بد» قربانی نکنم وقتی که باب «ولایت»مرا به سروستان «محبت» می رساند؟ ! وقتی که عشق سرچشمه جوشان است و حلاوت اش پایان ناپذیر . دلم «صد دروازه » نیست که پای هر فتنه ای ، آن را گلباران کند ، دلم ، گلستان آتش ابراهیمی است ، حتی اگر فرعون با سیخ صلیب بر تشت موسی ، جگر ذلیخا را کباب کند تا دست از توحید بردارد . وقتی «همسایگان آفتاب » می تواند یخ «صدامی» را آب کند ،چرا من به «شهدای شهرم» تعظیم نکنم و هر عصر پنجشنبه درمزار  مسجد آدینه به پایبوسی شان نروم ؟ می روم ، حتی سینه خیز .

سماموس  را می بینم همراه با «شاه سید یحیی » به پایبوسی ، «نینوا» آمده است در حالی که پرنده هایش «اروپا» را نشانه رفته است  تا با دست های «عباس»، دستِ دراز تجاوز را قلم کند و اندیشه سلطه را با اندیشه نیک ، کردار نیک ، و گفتار نیک ، کفتار سلطه را درهم بکوبد . من از «تاریخ» می آیم از تاریخ شش هزارساله قبل از میلاد ، قبل از افلاطون ، با کوله باری از تمدن و فلسفه ی سبز که اسکندر رذایل بی تمدن آن را به آتش کشید ، ولی آتش فره ی آن در دلم آتشکده توحید ساخته است که خاموشی نمی شناسد و زبانه اش وجود فرزاندان یعقوب را در «سوماریا» و «جودیا» خواهد سوزاند



نوشته شده توسط حسن پور منصوری 89/6/18:: 9:26 عصر     |     () نظر